گفت وگوی با عظمی عدل، اولین مترجم زن ایران

متن کامل

اولین ترجمه‌اش را به دور از چشم دیگران و در 10 سالگی انجام می‌دهد. هر چند که با مرگ زودهنگام پدر شانس انتشارش از دست می‌رود. چند سالی می‌گذرد تا شانزده-هفده سالگی‌اش؛ وقتی ترجمه‌اش از «جامه‌پشمین» نوشته «آنری بوردو» در سال 1316 روانه کتابفروشی‌ها می‌شود و نام عظمی عدل را به‌عنوان اولین مترجم زن کشورمان ثبت می‌کند.
 عدل علاوه بر زبان فرانسه به انگلیسی هم تسلط دارد. در سال 1298 متولد شده و در صد ساله گذشته بخش‌های مهمی از تاریخ معاصرمان را به چشم دیده و به لطف خانواده‌ای که در آن دیده به جهان گشوده و زندگی‌اش با حبیب نفیسی، وزیر کار کابینه حسین علاء، بسیاری از سیاستمداران آن دوران را دیده. او طرفدار سرسخت محمد مصدق است و می‌گوید: «چه مصدق را قبول داشته باشیم و چه نه! او یکی از بزرگ‌ترین سیاستمداران ایرانی است. فکر کردید کم چیزی‌ست ایستادن در برابر انگلیسی‌ها؟ اما او ایستاد و نفت‌مان را ملی کرد.» در سال‌های زندگی با نفیسی در بسیاری از میهمانی‌های رسمی دربار حضور داشته. خیلی از آنهایی که نام‌شان به تاریخ پیوسته را از نزدیک دیده؛ از اسدالله علم که او را در جوانی دختری نابغه می‌خواند گرفته تا رزم آرا و حتی طاهر ضیایی که در موردش می‌گوید: «حبیب به او خیلی لطف کرد اما قدر ندانست و به دوستی‌شان خیانت کرد.» از رفت و آمد خانوادگی با «غلامحسین» پسر مصدق هم خاطرات زیادی دارد. حتی از کودتای 28 مرداد و ماجرای غارت خانه مصدق و خانواده‌اش هم تعریف می‌کند. «مارکی دو ویلمر» نوشته ژرژ ساند، «قصه‌های دوشنبه» نوشته‌ آلفونس دوده، «سرخ و سیاه» نوشته استاندال و «عشق سوان» نوشته مارسل پروست از ترجمه‌هایی‌ست که انجام داده. تدریس در مدرسه عالی دختران که امروز «دانشگاه الزهرا» نامید می‌شود و «مدرسه عالی پارس» و «انستیتو ایران و فرانسه» هم بخش دیگری از زندگی حرفه‌ای‌اش را تشکیل می‌دهد. با اینکه عظمی عدل در دورانی زیسته که شانس دیدار با خیلی از بزرگان ادبیات معاصر را داشته اما زندگی پر رفت و آمد کاری همسرش فرصت تعامل با آنان را از او گرفته. تنها فروغ فرخزاد را دیده، آن هم وقتی که سن و سالی نداشته و کسی او را نمی‌شناخته؛ دختر جوانی که از نظر عدل از همان ابتدا شاعر بااستعدادی به نظر می‌رسیده است.

از تجربه تحصیل در مدرسه‌ «ژاندارک» شروع کنیم؛ مدرسه‌ای که تا دریافت دیپلم در آن ماندید و نقش مهمی در تربیت مترجمان شاخص ادبیات فرانسه کشورمان ایفا کرده است.
دوران مدرسه من به طور کامل در «ژاندارک»سپری شد؛ اتفاقی که هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها آن را مدیون مادرم می‌دانم. ایرانِ دوران کودکی من خیلی متفاوت از امروز بود. هرچند که فرهنگ غالب آن سال‌ها هنوز به طور کامل فراموش نشده و همچنان می‌توان رگه‌هایی از غلبه تفکرات مردسالارانه را بر ابعاد مختلف زندگی زنان مشاهده کرد. تا دو سالگی‌ام در تبریز زندگی می‌کردیم تا اینکه پدرم به نمایندگی مردم تبریز برای مجلس انتخاب شد و ما برای همیشه ساکن تهران شدیم. با این حال نه تنها زادگاهم، بلکه حتی تهران هم برخوردار از فرهنگی بود که به راحتی دختران در آن اجازه تحصیل پیدا نمی‌کردند؛ شرایطی که مادرم را وادار به ایستادگی در برابر پدرم برای تحصیل من در مدرسه کرد. زن آرام و مطیعی بود، با این همه وقتی پای تحصیل دخترش به میان آمد، با شجاعت و ایستادگی عجیبی برای خواسته‌اش جنگید. اما اینکه چرا به ژاندارک رفتم هم باز به مادرم بازمی گردد، از تنبیه‌های بدنی رایج در آن روزهای مدارس نگران بود و بعد از تحقیق بسیار متوجه شد که ژاندارک از معدود مدارسی‌ست که در آن خبری از رفتارهای غیراصولی نیست.
تحصیل در این مدرسه چقدر در مترجم شدن شما تأثیر گذاشت؟
تحصیل در ژاندارک را از بزرگ‌ترین خوش‌شانسی‌های زندگی‌ام می‌دانم که بی‌تردید نقشی مهم در مترجم شدنم ایفا کرد. چراکه همزمان به فرانسه و فارسی درس می‌خواندیم و من در حالی دیپلم گرفتم که تسلط خوبی به زبان فرانسه پیدا کرده بودم.10 سال بیشتر نداشتم که به ترجمه علاقه‌مند شدم. در آن سال‌ها برخلاف حالا خبری از این همه کتاب‌های متنوع کودک و نوجوان نبود و من به ناچار به آثاری همچون «موش و گربه» عبید زاکانی و قصه‌هایی که شب‌ها پرستارم برای من می‌خواند اکتفا می‌کردم. شبی پدرم چند جلد از کتاب‌های «کنتس دو سگور» که صاحب آثاری برای کودکان بود به خانه آورد.کتاب‌ها به زبان فرانسوی بود و من آنقدر مجذوب داستان‌هایش شدم که در همان سن کم تصمیم به ترجمه یکی از آنها گرفتم. البته ناچار به انجام پنهانی این کار بودم چرا که پدرم سختگیری زیادی درباره درس و مدرسه فرزندانش داشت. گمان می‌کردم ترجمه کار خلافی‌ست و از آن چیزی برای والدینم نگفتم تا اینکه روزی به اتاق کار پدرم فراخوانده شدم. مقابلش که ایستادم خشکم زد. صفحات ترجمه من در دستان او بود. مانده بودم که برای این نافرمانی چه تنبیهی در نظر گرفته که در کمال تعجب تشویقم کرد و گفت: «آنقدر خوب این کار را انجام داده‌ای که قول می‌دهم منتشرش کنم.» و شما تصور کنید من، دختری با آن سن کم، از تصور انتشار کتابی که اسم و فامیلی اش بر آن درج شده باشد چه حالی پیدا کرد! البته این خوشحالی هیچگاه به سرانجام نرسید، پدرم کمی بعد بیمار شد و در سفر به پاریس برای همیشه با زندگی وداع کرد. فکر و خیال ترجمه را برای چند سالی از سرم بیرون کردم تا وقتی که به مقطع دبیرستان رسیدم. یکی از راهبه‌های مدرسه ژاندارک که از علاقه‌ام خبر داشت من را به ترجمه «جامه پشمین» نوشته «آنری بوردو» تشویق کرد و سال 1317، درست وقتی که شانزده-هفده سال بیشتر نداشتم نخستین ترجمه‌ام روانه کتابفروشی‌ها شد و همین کتاب بهانه‌ای شد برای اینکه یک سال بعد، در نمایشگاه کتابی که برگزار شد از من به‌عنوان نخستین مترجم زن ایرانی تقدیر کنند. هنوز خاطره بیماری پدرم را فراموش نکرده بودم که مادرم هم بیمار شد، برای درمان او عازم پاریس شدیم. از فرصت استفاده کردم و بلافاصله نامه‌ای به «آنری بوردو» نوشتم و از این گفتم که ترجمه فارسی کتابش را برای او برده‌ام. حتی فکرش را نمی‌کردم که مردی همچون او به من پاسخ بدهد. اما در قالب نامه‌ای که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشته‌ام از من دعوت کرد به خانه‌اش بروم. او در حالی نامه‌ام را پاسخ داد که در آن دوران ایران برای غربی‌ها کشور شناخته شده‌ای نبود. به خانه‌اش که رسیدم او از دیدن دختری کم سن و سال که ترجمه کتابش را در مملکتی دورافتاده انجام داده هم متعجب و هم خوشحال شد. آخرین نوشته‌اش «گرداب»را امضا کرد و به من هدیه داد. البته تشویقم کرد که در بازگشت به ایران «ترس از زندگی» که آن را بهترین نوشته‌اش می‌دانست ترجمه کنم.
ارتباط‌ تان با آنری بوردو ادامه پیدا کرد؟ او در آن سال‌ها از نویسندگان مشهور و حتی عضو فرهنگستان ادب فرانسه بوده است.
شرایط آن سال‌ها مثل حالا نبود که مترجمان از امکان دسترسی به تکنولوژی‌های ارتباطی برخوردار باشند، ارتباط‌مان به همان دیدار ختم شد. هر چند که همچنان آن روز و افتخاری که از دیدار با چنین مرد بزرگی نصیبم شد را به یاد دارم. البته اغلب معلمانم گمان می‌کردند من در آینده نویسنده می‌شوم، اما شرایط به گونه‌ای پیش رفت که در مسیر مترجمی به کارم ادامه دادم.
اما شما یک رمان نوشته‌اید که هنوز چاپ نشده است. ماجرای آن چیست؟
هیچگاه به خودم جرأت نویسندگی ندادم. الکی که نیست! نویسندگی تخیلی بسیار قوی می‌خواهد که می‌دانستم ندارم. رمانی که از آن گفتید تنها نوشته خودم به شمار می‌آید و شاید تعجب کنید اگر بدانید چطور به فکر تألیف آن افتادم. جرقه تألیف این رمان در یکی از رؤیاهایم زده شد. در خواب ماجرای عاشقانه دو دلداده جوان و دیالوگ‌های شاعرانه میان آنان را دیدم. بیدار که شدم سخت تحت تأثیر رؤیایی بودم که بر ذهنم گذشته بود. فکرش رهایم نمی‌کرد، آنقدر که تصمیم گرفتم ماجرای آن رؤیای نیمه شب را به روی کاغذ بیاورم و اینچنین شد که اولین و آخرین رمانم را نوشتم.
و چرا از انتشارش صرف نظر کردید؟
به لطف کهولت سن آنقدر گرفتار بیماری‌های متعدد شده‌ام که دیگر توان و حوصله‌ای برای انتشار این کتاب برای من باقی نمانده است. البته نسخه‌ای از آن را برای فرزندانم که ساکن امریکا هستند ارسال کرده‌ام و خواسته‌ام بعد از مرگم منتشرش کنند.
 به فضای مردسالار آن دوران و فرهنگی اشاره کردید که در آن سال‌ها در کشور حاکم بود. در چنین شرایطی دختری در آن سن و سال چطور توانست خودش و تلاش‌اش برای ترجمه را به رخ بکشد؟
 با‌وجود مخالفت اولیه پدرم با تحصیل دخترانش که تحت تأثیر فضای آن سال‌ها بود و اصرار مادرم برای درس خواندن ما، خانواده‌ام مهم‌ترین حامی‌ام بودند. آنقدر که هیچ‌گاه سنگینی تفکرات جامعه مردسالار آن روزگار که هنوز هم به طور کامل برطرف نشده را بر کار حرفه‌ای‌ام احساس نکردم.
از شما به‌عنوان نخستین مترجم زن ایرانی یاد می‌کنند. قدم نهادن به فضایی که تا پیش از شما در سیطره کامل مردان بود هیچ مشکلی برای‌تان ایجاد نکرد؟
نه؛ بی‌اغراق با مانعی روبه‌رو نشدم. آنقدر به انجام این کار علاقه داشتم که اگر هم با شرایط خاصی روبه‌رو می‌شدم چندان توجهم را جلب نمی‌کرد. البته از حق نگذرم هیچ‌گاه با مشکلی از سوی مترجمان مرد روبه‌رو نشدم. تنها نکته این بود که برای اغلب آنان مواجه شدن با دختر نوجوانی که قدم به عرصه ترجمه گذاشته،عجیب بود. در نمایشگاهی که من را نخستین مترجم زن کشورمان خواندند، از زهرا خانلری هم به‌عنوان یکی از نخستین نویسندگان و افرادی که در کشورمان موفق به دریافت دکترای ادبیات شده بود و از بدرالملوک بامداد که بعداً صاحب امتیاز نشریه «زن روز» شد هم تقدیر کردند.
زندگی حرفه‌ای‌تان را مدیون مادرتان و مقاومت سرسختانه او برای تحصیل‌تان می‌دانید. علاقه‌مندی به مطالعه در او هم وجود داشت؟ از پیش‌زمینه فرهنگی-مطالعاتی در خانواده هم برخوردار بودید؟
برای پاسخ به سؤال شما باید به جریان ازدواج مادر و پدرم اشاره کنم. پدرم خیلی زود زندگی مستقلی از والدینش را تشکیل داده و به استخدام دولت در می‌آید و حتی صاحب مقام و منصب هم می‌شود. در سی‌و‌دو سالگی به کارگزاری مشهد، شغلی که در روزگار ما منسوخ‌ شده درمی‌آید. هرچند که هنوز ازدواج نکرده بود، مجرد بودن پسری در آن روزگار اتفاق عجیبی بوده! شاید اگر از معیارهایی که برای انتخاب همسر در آن دوران داشته بگویم تعجب کنید! به خواهرانش سفارش می‌کند دختری هم سن و سال خودش، منتها با سواد و اهل مطالعه درنظر بگیرند. حتی تأکید می‌کند که به هیچ وجه زیبایی برای او اهمیتی ندارد و دختری با مشخصات کاملاً برعکس به او پیشنهاد می‌شود. مادرم سیزده ساله و دختری بسیار زیبا و از طرفی بیسواد بوده، ازدواج می‌کنند و برای زندگی به مشهد می‌روند. پدرم به‌دنبال این بود که خودش تدریس همسر جوانش را به عهده بگیرد منتها تندخویی‌اش مانع می‌شود و معلمی خصوصی می‌گیرد. هنوز برخی دفترچه یادداشت‌های مادرم را نگه داشته ام، او تحصیل چندانی نکرد منتهی بزرگ‌ترین مشوق من که آخرین فرزند خانواده بودم شد. هرچند که پدرم هم بسیار اهل مطالعه بود و گاهی شعرهایی برای من می‌نوشت.
  زندگی در خانواده‌ای که پدر آن «یوسف خان مکرم‌الملک» نماینده چندین دوره تبریز در مجلس شورای ملی بوده، از طرفی یحیی عدل یکی از برادران هم تا جایی در علم پزشکی پیش می‌رود که از او به‌عنوان «پدر جراحی ایران» یاد می‌شود و ازدواج با «حبیب نفیسی» که تألیف نخستین قانون کار کشور و از سویی تأسیس دانشگاه صنعتی امیرکبیر (پلی تکنیک تهران) را برعهده داشته چقدر در جایی که امروز ایستاده‌اید مؤثر بوده است؟
اگر بگویم هر چه شده‌ام به تلاش خودم بوده که دروغ است. بی‌شک اگر در خانواده‌ای معمولی متولد می‌شدم شاید حتی سواد خواندن و نوشتن هم پیدا نمی‌کردم، حالا چه برسد به تسلط به زبان فرانسه و انگلیسی یا حتی برخورداری از تحصیلات دانشگاهی. مادرم وقتی سر من باردار بوده به اجبار شرایط جسمانی‌اش موفق به همراهی پدرم که به‌عنوان والی کرمانشاه به آنجا سفر کرده بوده نمی‌شود. صبر می‌کند تا یک سالگی من و بعد به همسر و دیگر فرزندانش می‌پیوندد. بر خلاف ما خواهران، برادرانم از شانس تحصیل در فرانسه برخوردار می‌شوند چراکه کرمانشاه آن زمان دبیرستان نداشته. با سفر آنان به پاریس غلامرضا در رشته کشاورزی و یحیی هم در دانشکده پزشکی نام‌نویسی می‌کند. یحیی از چنان هوش و ذکاوتی برخوردار بوده که در زمان تحصیل او پروفسور «گرگوار» که در آن سال‌ها همه انترن‌ها (کارورزان پزشکی) آرزوی دستیاری‌اش را داشتند شیفته برادرم می‌شود. یحیی چندین سال با او کار می‌کند منتهی امکان دریافت عنوان پروفسوری پزشکی برای غیرفرانسویان ممکن نبوده. شاید باورتان نشود اما «گرگوار» برای خاطر برادرم نمایندگان را وادار به تصویب قانونی برای امکان تحصیل اتباع خارجی در این مقطع می‌کند و او بعد از «گرگوار» دومین فردی می‌شود که در فرانسه عنوان پروفسوری را از آن خود می‌سازد. هر چند که در نهایت باوجود اصرار «گرگوار» برای ماندن در فرانسه و قبول جانشینی اش به ایران باز می‌گردد و باقی ماجراهایی که درباره زندگی‌اش می‌توانید بخوانید رقم می‌خورد. غلامرضا هم بعد از بازگشت به ایران با وجود تحصیل در رشته کشاورزی شغل دیگری در پیش گرفت و نماینده مجلس شد.
ازدواج با زنده‌یاد حبیب نفیسی که علاوه بر فردی دانشگاهی درگیر مسائل سیاسی هم شده بود تأثیری منفی در ادامه فعالیت‌های‌تان نگذاشت؟
نه؛ اتفاقاً او همیشه همراه و مشوق من بود. جنگ جهانی دوم همراه با حضور برخی از طرف‌های جنگ در کشورمان شده بود، البته آنان قول داده بودند به محض اتمام جنگ ایران را ترک کنند. امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها به وعده خود عمل کردند اما روس‌ها در ایران ماندند و در آذربایجان حکومتی به سرکردگی جعفر پیشه‌وری به پا کردند. پدرم برای من و مادرم قریه‌ای بسیار سرسبز در آذربایجان به ارث گذاشته بود که گذران زندگی‌مان با درآمد آن بود. اما با راه افتادن رژیم کمونیستی مذکور در مضیقه مالی بسیاری قرار گرفتیم، به اجبار شرایط تصمیم به کار در وزارت نوبنیاد کار گرفتم که وزارت آن را «محمد ولی میرزا فرمانفرمائیان»، شوهر خواهرم برعهده داشت. علاقه چندانی به کار وزارت نداشت و تمام امور و تصمیم گیری‌ها را به حبیب، معاونش واگذار کرده بود. بعد از سه ماه از سوی حبیب که هنوز او را نمی‌شناختم به ریاست اداره امور زنان کارگر منصوب شدم و از این بابت هم شاید بتوان گفت که نخستین زنی بودم که ریاست اداره‌ای را به عهده گرفتم. این همکاری مشترک در نهایت به آشنایی بیشتر و ازدواجمان انجامید. حبیب به شکل عجیبی غرق کار خود شده بود. هم در نظام دانشگاهی و هم در دیگر فعالیت‌هایش تلاش زیادی به خرج می‌داد. او افزون بر راه‌اندازی 110 هنرستان در شهرستان‌ها، پنج دانشگاه از جمله دانشگاه خواجه نصیر‌الدین طوسی و پلی تکنیک تهران را بنا نهاد. طبیعی‌ست که چنین مردی بهای بسیاری برای فعالیت‌های اجتماعی زن خود قائل باشد. البته او چندان سیاسی نبود، با اینکه پیشنهادهای متعددی برای قبول وزارت داشت اما ترجیح می‌داد معاون باقی بماند. معتقد بود جابه‌جایی کابینه‌ها  منجر به آن می‌شود که در منصب وزارت مجال چندانی برای دستیابی به اهداف خود نداشته باشد، هر چند که در زمان شاه آن‌طور که باید از او قدردانی نشد.
همراه همسرتان برای دوره‌ای هم عازم امریکا شدید، درهمان سال‌ها بود که از سوی دانشگاه «هاروارد» مصاحبه مفصلی با شما انجام شد؟
بله مصاحبه‌ای که به آن اشاره کردید همان زمان انجام شد، همسرم به‌عنوان وزیرمختار ایران برای سرپرستی محصلان ایرانی ساکن در امریکا انتخاب شد، شغل سختی بود چراکه همزمان با ناآرامی‌ها و اعتراضات دانش‌آموزان و دانشجویان ایرانی ساکن امریکا به رژیم شاهنشاهی بود. البته باهمسرم هم مصاحبه مفصلی از سوی دانشگاه هاروارد درباره فعالیت‌های دانشگاهی و همچنین مبارزات او با توده‌ای‌ها انجام شد.
آقای نفیسی دوره‌ای هم در کابینه 38 روزه «حسین علاء» کفالت وزارت کار را به عهده گرفت؟
بله، اما خیلی کوتاه بود و بعد از آن هم دیگر مسئولیتی مشابه قبول نکرد. آنقدر درهمه تصمیم‌گیری‌ها همراه و همدل بودیم که اگر شرایط اجتماعی شغل حبیب اجازه می‌داد فعالیت‌هایم در حوزه ترجمه حتی پررنگ‌تر هم می‌شد. حبیب آنقدر برای دانشجویان زحمت کشید که هنوز بعد از گذشت سال‌ها از فوت او، شاگردانش حتی از خارج کشور هم با من در تماس هستند.
به قبل از انقلاب بازگردیم. سال‌هایی که قدم به عرصه ترجمه گذاشته بودید که همزمان با زندگی بسیاری از چهره‌های ادبیات فارسی بوده، از نویسندگان و شاعران شاخص آن روزگار با کدام یک رفت و آمد داشتید؟
راستش شرایط کاری حبیب به گونه‌ای بود که وقت عمده‌ای از هفته‌ام به رفت و آمد با خانواده‌های همکاران او از جمله وزرا و... میهمانی‌های رسمی می‌گذشت. بنابراین وقت چندانی برای ارتباط با چهره‌های شاخص آن سال‌ها برایم باقی نمی‌ماند. با این حال چند مرتبه «فروغ فرخزاد» را قبل از آنکه مشهور شود دیده بودم. اولین باری که او را دیدم بسیار جوان بود و البته هنوز ناشناخته. به دورهمی دوستانه‌ای در منزل یکی از همکلاسی‌های دوران مدرسه‌ام رفته بودم؛ دیدار عجیبی بود، دیدم دختری کم‌سن با موهای مشکی گوشه میهمانی نشسته است. از نیر فخرایی، صاحبخانه که خودش هم شاعر و مترجم بود درباره فروغ پرسیدم که گفت: «شاعر است.» از او خواهش کردیم برایمان شعری بخواند. با صدایی بسیار گیرا شعر «گناه» را برایمان خواند. شعر فروغ آنچنان به عمق جان و روح همه ما نفوذ کرد که وقتی به همراه یکی دیگر از دوستانم به منزل بازمی‌گشتیم به لیلی فیروز (نوه دختری مظفرالدین‌شاه) که او هم نویسنده بود گفتم این دختر نابغه است و روزی شاعری مطرح می‌شود. جالب اینجاست که پیش‌بینی‌ام اتفاق افتاد و فروغ یکی از چهره‌های شاخص ادبیات معاصر کشورمان شد؛ البته بعد از آن دیگر هرگز فروغ را ندیدم.
خودتان هم علاقه‌ای به ارتباط با دیگر اهالی کتاب که اغلب از نویسندگان و شاعران مطرح معاصر فارسی بودند نداشتید؟
همان طور که گفتم زندگی اجتماعی‌ام به شکل عجیبی با شغل همسرم و میهمانی‌های اجتماعی گره خورده بود و دیگر فرصتی برایم باقی نمی‌ماند. غیر از کار ترجمه که علاقه‌مندی شخصی‌ام به شمار می‌رفت فرصتی برای حضور در محفل‌های ادبی این‌چنینی و دیدار با بزرگان ادبی آن روزگار نداشتم.
با وجود علاقه به ادبیات کلاسیک فارسی تحصیلات دانشگاهی‌تان را در زبان فرانسه ادامه دادید. دلیلش چه بود؟
ژاندارک مدرسه‌ای دو زبانه بود و به همین دلیل اغلب فارغ‌التحصیلان آن تسلط خوبی به زبان فرانسه پیدا می‌کردند. بعد از پایان مدرسه برای یادگیری زبان انگلیسی و گرفتن دیپلمی دیگر به انجمن «ایران-انگلیس» رفتم. بزرگ‌ترین آرزوی آن سال‌هایم ورود به دانشگاه بود اما تازه صاحب فرزند شده بودم و فرصت زیادی برای درس خواندن نداشتم. اگر خواهان تحصیل در رشته ادبیات فارسی بودم باید زمان زیادی صرف می‌کردم اما درباره ادبیات فرانسه این‌طور نبود. چراکه سطح زبان فرانسه‌ام به سبب مدرسه‌ای که در آن درس خوانده بودم خیلی بالاتر از دانشجویان این رشته بود. بعد از قبولی در کنکور در دانشکده ادبیات فرانسه پذیرفته شدم. سال آخر کارشناسی بود که ماجرای مأموریت همسرم به امریکا پیش آمد. مانده بودم بین رفتن و نرفتن. دو راهی عجیبی بود، نه قادر به چشم پوشی از امتحانات پایان دوره کارشناسی بودم و نه شرایطی بود که بتوانم از همراهی همسر و فرزندانم برای یک سال بگذرم. مشکلم را با رئیس دپارتمان فرانسه آن زمان در میان گذاشتم. قرار شد با حبیب عازم امریکا شویم و من هم از طریق پست جزوه‌های یک سال آخر را بگیرم و بخوانم. آنجا کلاسی هم برای تدریس زبان فارسی به فرزندان ایرانیان مقیم امریکا دایر کردیم، «ریچارد اتینگهاوزن»دوست حبیب که آن سال‌ها ریاست یکی از موزه‌های معتبر امریکا را برعهده داشت به من پیشنهاد برگزاری کلاسی برای آشنایی با ادبیات فارسی در «انجمن ایران-امریکا» برای خودش و همکارانش را عنوان کرد. قبول کردم و مدتی به تدریس در انجمن مذکور هم مشغول شدم، وقتی قرار به بازگشتمان شد نامه افتخار آمیزی از او بابت تدریسم دریافت کردم که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشته ام. در بازگشت به ایران به فکر کسب مدرک دکتری از دانشگاه «سوربن» فرانسه افتادم، عنوان رساله‌ام را هم مقایسه بین فابل‌های (قصه و حکایت) «لافونتن» و «کلیله و دمنه» انتخاب کرده بودم، بعد از ثبت‌نام دوباره به ایران برگشتم، منتها تحصیل این مقطع هم برای من ماجراهای دیگری داشت.در رفت و آمدهای مکرر رساله‌ام به پاریس بالاخره تأییدیه برای دفاع از آن را گرفتم که انقلاب ایران رخ داد و برای چهار سال قادر به سفر نبودم. بعد از آن هم گرفتاری‌های همسرم، بیماری و در نهایت درگذشت او مانعم شد. بعدها یکی از دوستان اهل کتاب از مؤسسه نشر«تاریخ ایران» پیشنهاد ترجمه رساله دکترایم را به فارسی داد، اما دیگر گرفتار ضعف بینایی شده بودم بنابراین قرار شد کار ترجمه را خودش به عهده بگیرد که هنوز کار ترجمه کتاب تمام نشده است.برایم خیلی عجیب بود که چطور «عبدالله ابن مقفع» و «ژان دو لافونتِن» هفت داستان بشدت شبیه به یکدیگر دارند. بعد از قدری تحقیق متوجه شدم که هر دو آنها داستان هایشان را از «بیدپا»ی هندی اقتباس کرده اند؛ هر چند که در دیگر نوشته‌های آنها می‌توان به وضوح متوجه تفاوت فلسفه شرقی و غربی شد اما آن هفت داستان عجیب عین هم نوشته شده‌اند و این مهم‌ترین دلیل انتخاب رساله دکترایی بود که هرگز قادر به دفاع از آن نشدم.
از مبارزات همسرتان با توده‌ای‌ها گفتید، آن هم وقتی که تأکید دارید حبیب نفیسی اصلاً سیاسی نبوده. در این باره بیشتر توضیح می‌دهید؟
همسرم آدمی سیاسی به معنایی که مد نظر شما و دیگران است نبود. با این حال وقتی در وزارت کار مشغول خدمت بود به همراه «شاپور بختیار» خیلی جدی با توده‌ای درافتادند. البته بختیار ابتدا کارمند همسرم بود، برای من تعریف کرده بود که: «دیدم جوانی هیجان زده وارد اتاقم شد و گفت که به من چند اسلحه بدهید برای جنگیدن! او را نصیحت کردم که رفتارهای چریکی برازنده جوانی همچون شما نیست.» شوهرم از او برای استخدام در وزارت کار دعوت می‌کند و بختیار هم قبول می‌کند.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟ فعالیت‌های ادبی و نوشتاری‌تان را ادامه می‌دهید؟
ضعف بینایی و ابتلا به بیماری‌هایی که نتیجه سن و سالم هستند امکان مطالعه و ترجمه را از من گرفته. با این حال آرزو دارم دختران و البته پسران سرزمینم برای دستیابی به آرزوهایشان بجنگند. به هیچ وجه موافق تفکرات جنسیت‌زده و حتی فمینیستی نیستم و معتقدم زن و مرد همچون دو بال‌اندکه برای پرواز باید کنار یکدیگر قرار بگیرند.

15 مهر 1398
تعداد بازدید: 2213

نظرات

دسته بندی محصولات
ارائه کنندگان
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×