قلب سگ

قلب سگ

قلب سگ

وضعیت: ناموجود
پدیدآورنده: میخائیل بولگاکف

قلب سگ

نویسنده : میخائیل بولگاکف

مترجم : معصومه تاجمیری

ناشر: نشر یوشیتا

144 صفحه

شابک: 9786229998465

 

اگر پشت پنجره‌ای گوشت فاسد نمک سود شده‌ای آویزان کرده بودند و یا نارنگی آویزان کرده بودند بدان معناست که آنجا بق... بق... بقالی است، یا بطری‌های تیره رنگ با مایع مختلط به چشم می‌خورد یعنی آنجا شر... شر... شراب فروشی است که مالک قبلی آن برادران یلیسییف بودند. آن مرد مرموز درحالی که همراه با سگ مقابل آپارتمان باشکوه خود در طبقه دوم رسید، زنگ را به صدا درآورد. سگ بلافاصله سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگ سیاه رنگ که با حروف طلایی کنار شیشه یخ زدۀ صورتی رنگی آویزان بود نگاه کرد، سریعاً سه حرف اول را فهمید «ک ا ر»سراغ حرف بعدی رفت که معنایش را نمی‌دانست. شاریک با خود زمزمه کرد: نکند این آقا یک «کارگر» باشد... نه، ممکن نیست.» بینی‌اش را به طرف او برد و پالتوییش را بو کشید و بعد با اطمینان بیش‌تری با خود گفت: نه، بوی کارگری نمی‌دهد. حتماً یک کلمه علمی است که خدا می‌داند چه معنایی دارد. ناگاه یک نور خوشرنگ از پشت شیشۀ صورتی تابید که واژۀ نوشته شده روی کارت سیاه رنگ را واضح‌تر می‌کرد. در به آرامی و بدون هیچ صدایی باز شد و زن جوان و زیبایی با پیشبند سفید و کلاه کوچکِ توری در آستانۀ در ظاهر شد. موج گرمای دلپذیری از داخل خانه ساطع شد، دامن زن بوی گل میخک می‌داد. سگ با خود گفت: عجب عطری، از این بهتر نمی‌شد. آقا طعنه‌وار گفت: استدعا می‌کنم جناب شاریک بفرمایید داخل. شاریک هم محترمانه دمی تکان داد و داخل شد. در ورودیِ باشکوه خانه، انبوهی از اشیاء گران قیمت بود، شامل آینۀ بزرگی که تا کف اتاق ادامه داشت و بلافاصله چهره شاریکِ تنها و مفلوک دومی در آن نقش بست. در بالای دیوار یک جفت شاخ ترسناک گوزن نصب شده بود. پوستین‌های زیادی از حیوانات مختلف و چند کفش پلاستیکی به چشم می‌خورد. لوسترهای شیشه‌ایِ پرنوری از سقف آویزان بود. زن در حالی که به آقا برای درآوردن کتش، که از پوست روباه بود کمک می‌کرد، با لبخندی پرسید: «این حیوان را از کجا آورده‌اید، فیلیپ فیلیپوویچ؟... انگار شپش هم دارد!» مرد سریعاً پاسخ داد: «مزخرف نگو، به نظر من که ندارد.» کت را که درآورد، لباس مشکی رنگ انگلیسی‌اش مشخص شد. زنجیری طلا که درخشش چندانی نداشت روی شکمش دیده می‌شد. «صبر کن، آرام باش، آرام بگیر حیوان... بایست تکان نخور، کله پوک... هوم نه شپش نیست، آرام بگیر، لعنت بر شیطان، این سوختگی است، چه کسی تو را سوزانده؟!» سگ رقت بار نگاهی کرد و گفت: آشپز، کار آن آشپز بی‌صفت است و آرام زوزه‌ای کشید. آقا دستور داد: «زینا، سریعاً او را به اتاق معاینه منتقل کن و روپوش مرا بده.»

دسته بندی محصولات
مقالات مرتبط با محصول
مقاله مرتبط با این محصول وجود ندارد.
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×